گروه نرم افزاری آسمان

صفحه اصلی
کتابخانه
حماسه حسینی
جلد اول
جلسه پنجم : حادثه كربلا ، تجسم عملی اسلام


بسم الله الرحمن الرحيم
الحمدلله رب العالمين باری الخلائق اجمعين والصلوه والسلام و علی‏
عبدالله و رسوله و حبيبه و صفيه ، سيدنا و نبينا و مولانا ابی القاسم محمد
صلی الله عليه و آله وسلم و علی آله الطيبين الطاهرين المعصومين ،
« الذين يبلغون رسالات الله و يخشونه و لا يخشون احدا الا الله و كفی‏
بالله حسيبا »( 1 ) .
قبلا عرض كردم كه ممكن است از يك جمله ، انواع استفاده‏ها از جنبه‏های‏
مختلف بشود و همه هم درست باشند . حوادث هم چنينند ، و عرض كردم كه‏
حادثه كربلا چنين حادثه‏ای است و حقيقتا وقتی خودم از روی فكر و حقيقت‏
راجع به اين حادثه تامل می‏كنم ، می‏بينم همين طور است ، و هر چه انسان‏
بيشتر تامل و تعمق می‏كند ، آموزشهای جديدی پيدا می‏شود . ديشب عرض كردم‏
كه اين حادثه ، حادثه‏ای است شبيه‏پذير و نمايش پذير ، دارای سوژه‏های‏
بسيار زياد كه گويی كه آن را
برای نشان دادن تهيه كرده‏اند . اكنون عرض می‏كنم كه اين جنبه حادثه كربلا
، راز ديگری دارد ( اينكه من تعبير به حادثه می‏كنم نه به قيام و يا نهضت‏
، برای اين است كه كلمه قيام يا نهضت ، آنچنان كه بايد ، نشان دهنده‏
عظمت اين قضيه نيست ، و كلمه‏ای هم پيدا نكردم كه بتواند اين عظمت را
نشان بدهد . از اين جهت ، مطلب را با يك تعبير خيلی كلی بيان می‏كنم .
می‏گويم حادثه كربلا ، نمی‏گويم قيام ، چون بيش از قيام است ، نمی‏گويم‏
نهضت ، چون بيش از نهضت است ) . آن راز اين است كه اساسا خود اين‏
حادثه ، تمام اين حادثه ، تجسم اسلام است در همه ابعاد و جنبه‏ها . يعنی‏
راز اينكه اين حادثه ، نمايش پذير و شبيه پذير است ، اين است كه تجسم‏
فكر و ايده چند جانبه و چند وجه و چند بعد اسلامی است . همه اصول و
جنبه‏های اسلامی عملا در اين حادثه تجسم پيدا كرده است ، اسلام است در
جريان و در عمل و در مرحله تحقق .
می‏دانيد كه گاهی مجسمه سازيها يا نقاشيها برای يك ايده بخصوص است .
حالا اينكه گاهی اساسا هيچ ايده‏ای در آن نيست و به اصطلاح ، هنر برای هنر
و زيبايی است ، هيچ ، ولی گاهی برای نشان دادن يك فكر است . مثلا شخصی‏
كه از خارج برگشته بود ، می‏گفت از جمله چيزهايی كه من در يكی از موزه‏های‏
آنجا ديدم ، اين بود كه بر روی يك تخت ، مجسمه يك زن بسيار زيبا و
جوانی بود و مجسمه جوانی هم در كنار او بود در حالی كه جوان از جا حركت‏
كرده و يك پايش را پايين تخت و رويش را برگردانده بود . مثل اينكه‏
داشت به
سرعت از آن زن دور می‏شد . معلوم بود كه پهلوی او بوده است ، گفت من‏
نفهميدم كه معنای اين چيست ؟ آيا قصه‏ای را نشان می‏دهد ؟ از راهنما
پرسيدم ، گفت : اين تجسم فكر افلاطون است ، فكری كه فلاسفه دارند درباره‏
انسان ، راجع به عشقها كه وصالها ، مدفن عشقهاست و عشقها اگر صد در صد
منجر به وصال بشوند ، در نهايت امر تبديل به بيزاريها ، و معشوقها تبديل‏
به منفورها می‏شوند . اصلی است كه حكما و عرفا آن را بيان كرده‏اند كه‏
انسان عاشق چيزی است كه آن را ندارد ، و تا وقتی كه آن چيز را ندارد ،
بدان عشق می‏ورزد . همين كه صددرصد به آن رسيد ، حرارت عشق تبديل به سردی‏
می‏شود ، و به دنبال معشوقی ديگر می‏رود . می‏بينيم اين تجسم يك فكر است‏
اما تجسمی بی‏روح . يعنی فكری را در سنگ نمايش داده‏اند ولی سنگ ، روح‏
ندارد . اين ، واقعيت و حقيقت نيست . يا در نقاشيها ممكن است چنين‏
چيزهايی باشد ، و چقدر تفاوت است ميان تجسم بی‏روح و تجسم زنده و جاندار
كه يك فكر تجسم پيدا كند ، پياده بشود در يك موضوع جاندار ذی حيات ،
آنهم نه هر جانداری مثل نمايشهای بی‏حقيقت و صورتسازيهايی كه امروز درست‏
می‏كنند و حقيقتی در كار نيست ، بلكه در عين حال ، تنها نمايش نباشد ،
حقيقت و واقعيت باشد ، يعنی پياده شدن واقعی باشد . حادثه كربلا خودش‏
يك نمايش از سربازان اسلام است اما نه نمايشی كه صرفا نمايش يعنی‏
صورتسازی باشد ، آدمكهايی درست بكنند و صورتی بسازند ولی در واقع حقيقت‏
نداشته باشد . مثلا فرض كنيد آيه : « ان الله اشتری من المؤمنين
« انفسهم و اموالهم بان لهم الجنه »(1) در حادثه كربلا ، خودش را در عمل‏
نشان می‏دهد و همچنين آيات ديگر قرآن كه بعد انشاء الله توفيق پيدا بكنم‏
به عرض می‏رسانم .
ما می‏بينيم در طول تاريخ ، برداشتها از حادثه كربلا خيلی متفاوت بوده‏
است . قبلا اشاره كردم كه مثلا برداشت " دعبل خزاعی " از شعرای معاصر
حضرت رضا عليه السلام ، برداشت " كميت اسدی " از شعرای معاصر امام‏
سجاد و امام باقر عليه السلام با برداشت مثلا محتشم كاشانی يا سامانی و يا
صفی عليشاه متفاوت است . آنها يك جور برداشت كرده‏اند ، محتشم جور
ديگری برداشت كرده است ، سامانی جور ديگری برداشت دارد ، صفی عليشاه‏
طور ديگری و اقبال لاهوری به گونه‏ای ديگر . اين ، چگونه است ؟ و به نظر
من همه اينها ، برداشتهای صحيح است ( البته برداشتهای غلط هم وجود دارد
، با برداشتهای غلط كاری ندارم ) ، ولی ناقص است . صحيح است ولی كامل‏
نيست . صحيح است يعنی غلط و دروغ نيست ولی يك جنبه آن است .
مثل همان داستان فيل است كه ملای رومی نقل كرده است كه عده‏ای در
تاريكی می‏خواستند با لمس كردن ، آن را تشخيص بدهند . آنكه به پشت فيل‏
دست زده بود يك طور قضاوت می‏كرد ، آنكه به گوش فيل دست زده بود طور
ديگری قضاوت می‏كرد . اين قضاوتها هم درست بود و هم غلط بود . غلط بودن‏
از آن جهت كه فيل به عنوان يك مجموعه ، آن نبود كه آنها می‏گفتند و
درست بود يعنی به آن نسبت كه دستشان به فيل
رسيده بود ، درست می‏گفتند . آنكه دستش به گوش فيل رسيده بود ، گفت‏
شكل بادبزن است ، راست می‏گفت ، آن چيزی را كه او لمس كرده بود ، شكل‏
بادبزن بود ، اما فيل به شكل باد بزن نبود . آن كس كه دستش به خرطوم‏
فيل خورده بود ، گفت فيل به شكل ناودان است . هم درست بود و هم غلط .
درست بود از آن جهت كه چيزی كه او لمس كرده بود ، به شكل ناودان بود و
غلط بود چون فيل به شكل ناودان نبود . فيل يك مجموعه است كه يك عضوش‏
مثل پشت بام است يعنی پشت فيل و يك عضوش مثل استوانه است يعنی پای‏
فيل ، يك عضو ديگرش مثل ناودان است يعنی خرطوم فيل ، اما فيل در مجموع‏
خودش فيل است . اين است كه برداشتها ، هم درست است و هم در عين حال‏
غلط .
برداشت امثال " دعبل خزاعی " از نهضت اباعبدالله ، به تناسب زمان‏
، فقط جنبه‏های پرخاشگری آن است . برداشت " محتشم كاشانی " جنبه‏های‏
تاثر آميز ، رقت آور و گريه آور آن است . برداشت " عمان سامانی " يا
صفی عليشاه از اين نهضت ، برداشتهای عرفانی ، عشق الهی ، محبت الهی و
پاكبازی در راه حق است كه اساسی ترين جنبه‏های قيام حسينی جنبه پاكبازی‏
او در راه حق است . همه اين برداشتها درست است ولی به عنوان يكی از
جنبه‏ها . او كه از جنبه حماسی گفته ، او كه از جنبه اخلاقی گفته است ، او
كه از جنبه پند و اندرز گفته است ، همه درست گفته‏اند ، ولی برداشت هر
يك ، از يك جنبه و عضو اين نهضت است نه از تمام اندام آن . وقتی‏
بخواهيم به جامعيت اسلام نظر بيفكنيم
بايد نگاهی هم به نهضت حسينی بكنيم . می‏بينيم امام حسين عليه السلام ،
كليات اسلام را عملا در كربلا به مرحله عمل آورده ، مجسم كرده است ولی‏
تجسم زنده و جاندار حقيقی و واقعی ، نه تجسم بی‏روح . انسان وقتی در حادثه‏
كربلا تامل می‏كند ، اموری را می‏بيند كه دچار حيرت می‏شود و می‏گويد اينها
نمی‏تواند تصادفی باشد ، و سر اينكه ائمه اطهار ، اينهمه به زنده نگه‏
داشتن و احيای اين خاطره توصيه و تاكيد كرده و نگذاشته‏اند حادثه كربلا
فراموش شود ، اين است كه اين حادثه ، يك اسلام مجسم است ، نگذاريد اين‏
اسلام مجسم فراموش شود .
ما در حادثه كربلا به جريان عجيبی برخورد می‏كنيم و آن اينكه می‏بينيم در
اين حادثه ، مرد نقش دارد ، زن نقش دارد ، پير و جوان و كودك ، نقش‏
دارند . سفيد و سياه نقش دارند ، عرب و غير عرب نقش دارند ، طبقات و
جنبه‏های مختلف نقش دارند . گويی اساسا در قضا و قدر الهی مقدر شده است‏
كه در اين حادثه ، نقشهای مختلف از طرف طبقات مختلف ايفا بشود ، يعنی‏
اسلام نشان داده بشود . اينكه عرض می‏كنم زن نقش دارد ، منحصر به زينب‏
سلام الله عليها نيست . در اين زمينه داستانها داريم . ما در كربلا يك زن‏
شهيد داريم . و آن ، زن جناب عبدالله بن عمير كلبی است . دو زن ديگر
داريم كه رسما وارد ميدان جنگ شده‏اند ولی اباعبدالله مانع شد و به آنها
امر فرمود كه برگرديد و آنها برگشتند . مادرهايی ، ناظر شهادت
فرزندانشان بوده و اين را ، در راه خدا به حساب آورده‏اند . همچنين ما در
كربلا ، پانزده نفر به نام
موالی ( 1 ) می‏بينيم . مخصوصا كه يكی از آنها به نام مولی خوانده شده‏
است : مولی شوذب مولی عابس بن عبيد ( 2 ) . علمای بزرگی مثل مرحوم‏
حاجی نوری و مرحوم حاج شيخ عباس قمی ، اين را تاييد كرده‏اند . اشتباه‏
نشود ، منظور از مولا عابس ، اين نيست كه غلام يا آزاد شده عابس بوده‏
بلكه به اين معنی است كه هم پيمان او بوده ، و گفته اند كه در جلالت قدر
و شخصيت اجتماعی ، از عابس بزرگتر بوده است .
من امشب ، جنبه‏هايی از حادثه كربلا را تا اندازه‏ای كه بتوانم ، برای‏
شما عرض می‏كنم . برای نشان دادن جنبه‏های توحيدی و عرفانی ، جنبه‏هايی‏
پاكباختگی در راه خدا و اينكه ما سوای خدا را هيچ انگاشتن شايد همان دو
جمله اباعبدالله در اولين خطبه هايی كه انشاء فرمود ، يعنی خطبه‏ای كه در
مكه ايراد كرد ، كافی باشد . سخنش اين بود : « رضی الله و الله رضانا
اهل البيت » ( 3 ) ما اهل بيت از خودمان پسند نداريم ، ما آنچه را
می‏پسنديم كه خدا برای ما پسنديده باشد . هر راهی را

كه خدا برای ما معين كرده است ، ما همان راه را می‏پسنديم . امام باقر
عليه السلام به عيادت جابر می‏رود ، احوال او را می‏پرسد . امام باقر ،
جوان است و جابر از اصحاب پيغمبر و پير مرد است . جابر عرض می‏كند :
يابن رسول الله ! در حالی هستم كه فقر را بر غنا ، بيماری را بر سلامت ،
و مردان را بر زنده ماندن ترجيح می‏دهم . امام عليه السلام فرمود : ما اهل‏
بيت اين طور نيستيم ، ما از خودمان پسندی نداريم ، ما هر طوری كه خدا
مصلحت بداند ، همان بر ايمان خوب است .
در آخرين جمله‏های اباعبدالله باز می‏بينيم انعكاس همين مفاهيم هست .
به تعبير مرحوم آيتی ( استنتاج خيلی لطيفی است ) ، اين جنگ ، با يك‏
تير آغاز شد و با يك تير پايان پذيرفت . در روز عاشورا ، اولين تير را
عمر سعد پرتاب كرد ، و بعد گفت به امير خبر بدهيد كه اولين تيرانداز كه‏
به طرف حسين تير پرتاب كرد ، من بودم . بعد از آن بود كه جنگ شروع شد
( امام حسين اصحابش را از اينكه آغازگر جنگ باشند ، نهی فرموده بود ) .
با يك تير هم جنگ ، خاتمه پيدا كرد . اباعبدالله سوار اسب بودند و
خيلی خسته و جراحات زياد برداشته و تقريبا توانائيهايشان رو به پايان‏
بود . تيری می‏آيد و بر سينه حضرت می‏نشيند و اباعبدالله از روی اسب به‏
روی زمين می‏افتد و در همانحال می‏فرمايد : « رضا بقضائك و تسليما لامرك ،
لا معبود سواك ، يا غياث المستغيثين »
امام صادق فرمود : سوره والفجر را در نوافل و فرائض خودتان بخوانيد كه‏
سوره جدم حسين بن علی است . عرض كردند به چه مناسبتی سوره جد شماست ؟
فرمود آن آيات آخر سوره والفجر مصداقش حسين است ، آنجا كه می‏فرمايد :
« يا ايتها النفس المطمئنه ، ارجعی الی ربك راضيه مرضيه ، فادخلی فی‏
عبادی و ادخلی جنتی »( 1 ) شما ببينيد شب عاشورای حسينی به چه حالی‏
می‏گذرد . اين شب را اباعبدالله چقدر برای خودش نگه داشت ، برای‏
استغفار ، برای دعا ، برای مناجات ، برای راز و نياز با پروردگار خودش‏
. نماز روز عاشورا را ببينيد كه در جنبه‏های توحيدی و عبوديت و ربوبيت و
جنبه‏های عرفانی ، مطلب چقدر اوج می‏گيرد .
مكرر عرض كرده‏ايم كه برخی از اصحاب و همه اهل بيت و خود اباعبدالله‏
، بعد از ظهر عاشورا شهيد شدند . مردی به نام ابوالصائدی ، می‏آيد خدمت‏
امام حسين عليه السلام عرض می‏كند : يابن رسول الله ! وقت نماز است ، ما
آرزو داريم آخرين نمازمان را با شما به جماعت بخوانيم . ببينيد چه نمازی‏
بود ! نماز ، آن نماز بود كه تير مثل باران می‏آمد ولی حسين و اصحابش ،
غرق در حالت خودشان بودند ، الله اكبر « بسم الله الرحمن الرحيم ، الحمد
الله رب العالمين ». يك فرنگی می‏گويد : چه نماز شكوفائی خواند حسين بن‏
علی ، نمازی كه دنيا نظير آن را سراغ ندارد . صورت مقدسش را روی‏
خاك داغ می‏گذارد و می‏گويد : « بسم الله و بالله و علی مله رسول الله »
( 1 ) از اين به بعد كه نگاه می‏كنيم می بينيم نهضت حسينی ، نهضتی است‏
عرفانی ، خلوص الی الله ، فقط و فقط حسين است و خدای خودش ، گوئی چيز
ديگری در كار نيست . اما از يك زاويه ديگر كه نگاه می‏كنيم ( از ديدی كه‏
دعبل و كميت اسدی و امثال اينها نگريسته‏اند ) ، مرد پرخاشگری را می‏بينيم‏
كه در مقابل دستگاه جبار قيام كرده است و به هيچ نحو نمی‏شود او را تسليم‏
كرد . گويی از دهانش آتش می‏بارد ، همه‏اش دم از عزت و شرافت و آزادی‏
می‏زند : « لا و الله لا اعطيكم بيدی اعطاء الذليل و لا افر فرار العبيد »
( 2 ) ، من هرگز دست ذلت به شما نمی‏دهم و مانند بردگان فرار نمی‏كنم ،
محال است ، « هيهات منا الذله ( 3 ) ، الموت اولی من ركوب العار ( 4
) ، لا اری الموت الا سعاده و الحيواه مع الظالمين الا برما » ( 5 ) ، هر
كدام را در يك جا گفته است . اينها را كه آدم نگاه می‏كند ، می‏بيند
حماسه است و شجاعت ، و به تعبير اعراب ابا ، يعنی عصيان و امتناع و
زير بار نرفتن است . عرب آن مردمی را كه حاضر نيستند زير بار ظلم و زور
بروند " ابات " می‏گويد ، يعنی مردمی كه به هيچ وجه زير بار زور
نمی‏روند . ابن ابی الحديد يك عالم سنی است ، می‏گويد : حسين بن علی عليه‏
السلام سيد ابات است
سالار كسانی كه زير بار زور نرفتند حسين بن علی است . از اين ديد كه نگاه‏
می‏كنيم ، همه‏اش حماسه و پرخاشگری و اعتراض و انتقاد می‏بينيم . از ديد
ديگری نگاه می‏كنيم ، يك مقام ديگر ، در يك كرسی ديگر ، يك خيرخواه ،
يك واعظ ، يك اندرزگو را می‏بينيم كه حتی از سرنوشت شوم دشمنان خودش‏
ناراحت است كه اينها چرا بايد به جهنم بروند ، چرا اين قدر بدبختند .
در اينجا آن تحرك حماسه ، جای خودش را می‏دهد به سكون اندرز . ببينيد
در همان روز عاشورا و غير عاشورا چه اندرزها به مردم داده است . اصحابش‏
چقدر اندرز داده‏اند ، حنظله بن اسعد الشبامی چه اندرزها داده ، زهير بن‏
قين چه اندرزها داده ، حبيب بن مظاهر چه اندرزها داده است ! وجود
مبارك اباعبدالله از بدبختی اينها متاثر بود ، نمی‏خواست حتی يك نفرشان‏
به اين حال بماند ، با مردم لج نمی‏كرد بلكه به هر زبانی بود می‏خواست يك‏
نفر هم كه شده از آنها كم بشود . او نمونه جدش بود ، « لقد جائكم رسول‏
من انفسكم عزيز عليه ما عنتم ، حريص عليكم بالمؤمنين رؤف رحيم »( 1 )
. آيا می‏دانيد معنی عزيز عليه ما عنتم ، چيست ؟ يعنی بدبختی شما بر او
گران است . بدبختی دشمنان پيغمبر بر پيغمبر گران بود . آنها خودشان كه‏
نمی‏فهميدند ، اين بدبختيها بر اباعبدالله گران بود . يكدفعه سوار شتر
می‏شود و می‏رود ، باز برمی‏گردد ، عمامه پيغمبر را بسر می‏گذارد ، لباس‏
پيغمبر را می‏پوشد ، سوار اسب می‏شود و به سوی آنها می‏رود بلكه بتواند از
اين گروه شقاوت كاران كسی را كم كند . در اينجا می‏بينيم حسين يكپارچه‏
محبت
است ، يكپارچه دوستی است كه حتی دشمن خودش را هم واقعا دوست دارد .
می‏آئيم سراغ آنچه كه آن را اخلاق می‏گويند ( اخلاق اسلامی ) . وقتی از اين‏
ديد به حادثه كربلا می‏نگريم ، می‏بينيم يك صحنه نمايش اخلاق اسلامی است .
بطور مختصر سه ارزش اخلاقی مروت ، ايثار و وفا را كه در اين حادثه وجود
داشته‏اند ، برايتان توضيح می‏دهم : مروت ، مفهوم خاصی دارد و غير از
شجاعت است . گو اينكه معنايش مردانگی است ولی مفهوم خاصی دارد . ملای‏
رومی از همه بهتر آن را مجسم كرده است ، آنجا كه داستان مبارزه علی عليه‏
السلام با عمروبن عبدود را نقل می‏كند كه علی عليه السلام روی سينه عمرو
می‏نشيند و او روی صورت حضرت آب دهان می‏اندازد ، بعد حضرت از جا حركت‏
می‏كند و می‏رود و بعد می‏آيد . اينجاست كه ملای رومی شروع می‏كند به مديحه‏
سرايی و يك شعرش كه راجع به علی عليه السلام است چنين است :

در شجاعت شير ربا نيستی
در مروت خود كه داند كيستی
در شجاعت ، تو شير خدا هستی ، در مروت كسی نمی‏تواند تو را توصيف‏
بكند كه چقدر جوانمرد و آقا هستی . مروت اين است كه انسان به دشمنان‏
خودش هم محبت بورزد . حافظ می‏گويد :
آسايش دو گيتی تفسير اين دو حرف است با دوستان مروت با دشمنان‏
مدارا
ولی فرمان اسلام از اين بالاتر است ، اگر نزديكتر می‏شد به
اسلام چنين می‏گفت : با دوستان مروت ، با دشمنان هم مروت و مردانگی .
اينكه اباعبدالله در وقتی كه دشمنش تشنه است ، به او آب می‏دهد ،
معنايش مروت است . اين بالاتر از شجاعت است همان طور كه علی عليه‏
السلام اين كار را كرد .
صبح عاشورا بود ، اول كسی كه دويد بطرف خيمه‏های حسين بن علی عليه‏
السلام تا ببيند اوضاع از چه قرار است ، شمر بن ذی الجوشن بود . وقتی از
پشت خيمه‏ها آمد ديد خيمه‏ها را جمع كرده و خندقی هم كنده‏اند و خار جمع‏
كرده و آتش زده‏اند . خيلی ناراحت شد كه از پشت نميشود حمله كرد ، شروع‏
كرد به فحاشی . يكی از اصحاب گفت آقا ! اجازه بدهيد همينجا [ يك تير ]
حرامش كنم ، فرمود : نه ! گفت آقا من او را می‏شناسم كه چه جنس كثيفی‏
دارد ، چقدر فاسق و فاجر است . فرمود می‏دانم ولی ما هرگز شروع به جنگ‏
نمی‏كنيم ، ولو اينكه به نفع ما باشد .
اين دستور اسلام بود . در اين زمينه داستانها داريم ، از جمله داستان و
بلكه داستانهای اميرالمؤمنين در صفين است كه يكی از آنها را برايتان نقل‏
می‏كنم ، مردی است به نام كريب بن صباح از لشكر معاويه . آمد و مبارزه‏
طلبيد . يكی از شجاعان لشكر اميرالمؤمنين كه جلو بود رفت به ميدان ولی‏
طولی نكشيد كه كريب اين مرد صحابی اميرالمؤمنين را كشت و جنازه‏اش را
انداخت به يك طرف و دوباره مبارز طلبيد . يك نفر ديگر آمد ، او را هم‏
كشت . بعد از اينكه كشت فورا از اسب پريد پائين و جنازه‏اش را انداخت‏
روی جنازه اولی . باز گفت مبارز می‏خواهم . چهار نفر از اصحاب علی عليه‏
السلام را به همين ترتيب
كشت . مورخين نوشته‏اند بازو و انگشتان اين مرد ، بقدری قوی بود كه سكه‏
را با دستش می‏ماليد و اثر سكه محو می‏شد . همچنين نوشته‏اند اين مرد آن‏
قدر از خود چابكی و سرعت نشان داد و در شجاعت و زورمندی هنرنمايی كرد
كه افرادی از اصحاب علی كه در صفوف جلو بودند ، به عقب رفتند تا در رو
دربايستی گير نكنند . اينجا بود كه علی عليه السلام خودش آمد و با يك‏
گردش ، او را كشت و جنازه‏اش را انداخت به يك طرف . « الا رجل » ،
دومی آمد ، دومی را هم كشت و فورا جنازه‏اش را انداخت روی اولی .
دوباره گفت « الا رجل » ، تا چهار نفر . ديگر كسی جرات نكرد بيايد ، آن‏
وقت علی عليه السلام آيه قرآن را خواند : « فمن اعتدی عليكم فاعتدوا عليه‏
بمثل ما اعتدی عليكم و اتقوا الله »( 1 ) بعد گفت ای اهل شام ! شما اگر
شروع نكرده بوديد ، ما هم شروع نمی‏كرديم . چون شما چنين كرديد ، ما هم‏
اين كار را كرديم ( 2 ) . اباعبدالله هم چنين بود . در تمام روز عاشورا ،
مقيد بود كه جنگ را ، آنها كه به ظاهر مسلمان و گوينده شهادتين بودند
شروع كنند . گفت بگذاريد آنها شروع بكنند ، ما هرگز شروع نمی‏كنيم .
می‏آئيم سراغ ايثار ، يكی ديگر از عناصر اخلاقی موجود در اين حادثه . چه‏
نمايشگاه ايثاری بوده است كربلا ! شما ببينيد آيا برای ايثار ، تجسمی‏
بهتر از داستان جناب ابوالفضل العباس می‏توان پيدا كرد ؟ يك نمونه از
صدر اسلام برايتان عرض می‏كنم ولی آنجا قهرمان

چند نفرند نه يك نفر . شخصی می‏گويد در يكی از جنگهای اسلامی ، از ميان‏
مجروحين عبور می‏كردم ، آدمی را ديدم كه افتاده و لحظات آخرش را طی‏
می‏كند ، و مجروح چون معمولا خون زياد از بدنش می‏آيد ، بيشتر تشنه می‏شود .
می‏گويد من فورا فهميدم كه اين شخص به آب احتياج دارد . رفتم يك ظرف‏
آب آوردم كه به او بدهم ، اشاره كرد كه آن برادرم مثل من تشنه است آب‏
را به او بدهيد . رفتم سراغ او ، او هم اشاره كرد به يك نفر ديگر كه آب‏
را به او بدهيد . رفتم سراغ او ( بعضی نوشته‏اند سه نفر بوده‏اند و بعضی‏
نوشته‏اند ده نفر ) ، تا سراغ آخری رفتم ديدم تمام كرده است ، برگشتم به‏
ماقبل آخر ديدم او هم تمام كرده ، ما قبل او هم تمام كرده ، به اولی كه‏
رسيدم ديدم او هم تمام كرده است . بالاخره من موفق نشدم به يك نفر از
اينها آب بدهم ، چون به سراغ هر كدام كه رفتم گفت برو به سراغ ديگری .
اين را می‏گويند ايثار كه يكی از باشكوهترين تجليات عاطفی روح انسان است‏
.
چرا سوره هل اتی نازل می‏شود كه در آن می‏فرمايد : « و يطعمون الطعام علی‏
حبه مسكينا و يتيما و اسيرا ، انما نطعمكم لوجه الله لا نريد منكم جزاء و
لا شكورا »( 1 ) . برای ارج نهادن به ايثار . تجلی دادن اين عاطفه انسانی‏
و اسلامی ، يكی از وظايف حادثه كربلا بوده است و گويی اين نقش به عهده‏
ابوالفضل العباس گذاشته شده بود . ابوالفضل بعد از آنكه چهار هزار مامور
شريعه فرات را دريده است . وارد آن

شده و اسب را داخل آب برده است به طوری كه آب به زير شكم اسب رسيده‏
و ابوالفضل می‏تواند بدون اينكه پياده شود ، مشكش را پر از آب بكند .
همينكه مشك را پر از آب كرد ، با دستش مقداری آب برداشت و آورد جلوی‏
دهانش كه بنوشد ، ديگران از دور ناظر بودند ، آنها همين قدر گفته‏اند ما
ديديم كه ننوشيد و آب را ريخت . ابتدا كسی نفهميد كه چرا چنين كاری كرد
. تاريخ می‏گويد : فذكر العطش الحسين ( 1 ) عليه السلام يادش افتاد كه‏
برادرش تشنه است ، گفت شايسته نيست حسين در خيمه تشنه باشد و من آب‏
بنوشم . حالا تاريخ از كجا می‏گويد ؟ از اشعار ابوالفضل ، چون وقتی كه‏
بيرون آمد ، شروع كرد به رجز خواندن ، از رجزش فهميدند كه چرا ابوالفضل‏
تشنه آب نخورد ، رجزش اين بود :

يا نفس من بعد الحسين هونی
فبعده لا كنت ان تكونی
خودش با خودش حرف می‏زند ، خودش را مخاطب قرار داده می‏گويد : ای‏
نفس عباس می‏خواهم بعد از حسين زنده نمانی ، تو می‏خواهی آب بخوری و
زنده بمانی ؟ عباس ! حسين در خيمه‏اش تشنه است و تو می‏خواهی آب گوارا
بنوشی ؟ به خدا قسم ، رسم نوكری آقايی ، رسم برادری ، رسم امام داشتن ،
رسم وفاداری چنين نيست . همه‏اش سراسر وفا بود . مردی است به نام‏
عمروبن قرضه بن كعب انصاری كه از اولاد انصار مدينه است . او از آن‏
كسانی است كه ظاهرا در وقت نماز اباعبدالله بوده و خودش را سپر
اباعبدالله

كرده بود . آنقدر تير به بدن اين مرد خورد كه ديگر افتاد . لحظات آخرش‏
را طی می‏كرد ، اباعبدالله خودشان را رساندند به بالينش ، تازه شك می‏كند
درباره خودش كه به وظيفه خود عمل كرده يا خير ، می‏گويد : اوفيت يا
اباعبدالله ؟ آيا من توانستم وفا بكنم يا نه ؟ .
می‏رويم سراغ مساوات اسلامی ، برادری و برابری اسلامی . كسانی كه‏
اباعبدالله ، خود را به بالين آنها رسانده است ، عده معدودی هستند . دو
نفر از آنها افرادی هستند كه ظاهرا مسلم است كه قبلا برده بوده‏اند ، يعنی‏
برده‏های آزاد شده بوده‏اند . اسم يكی از آنها جون است كه می‏گويند مولی‏
ابی ذر غفاری ، يعنی آزاد شده جناب ابی ذر غفاری . اين شخص سياه است و
ظاهرا از بعد از آزاديش از در خانه اهل بيت پيغمبر دور نشده است .
يعنی حكم يك خدمتكار را در آن خانه داشته است . در روز عاشورا همين جون‏
سياه ، می‏آيد پيش اباعبدالله می‏گويد به من هم اجازه جنگ بدهيد ، حضرت‏
می‏فرمايد : نه ، برای تو الان وقت اين است كه بروی بعد از اين در دنيا
آقاباشی ، اينهمه خدمت كه به خانواده ما كرده‏ای بس است ، ما از تو
راضی هستيم . او باز التماس و خواهش می‏كند ، حضرت امتناع می‏كند . بعد
اين مرد افتاد به پاهای اباعبدالله و شروع كرد به بوسيدن كه آقا مرا
محروم نفرمائيد ، و بعد جمله‏ای گفت كه اباعبدالله جايز ندانست كه به او
اجازه ندهد . عرض كرد : آقا فهميدم كه چرا به من اجازه نمی‏دهيد ، من كجا
و چنين سعادتی كجا ، من با اين رنگ سياه و با اين خون كثيف و با اين‏
بدن متعفن شايسته چنين مقامی نيستم . فرمود : نه

چنين چيزی نيست ، به خاطر اين نيست ، برو .
می‏رود و رجز می‏خواند ، كشته می‏شود . اباعبدالله رفت به بالين اين مرد
، در آنجا دعا كرد ، گفت خدايا در آن جهان چهره او را سفيد و بوی او را
خوش گردان ، خدايا او را با ابرار محشور كن ( ابرار ، مافوق متقين هستند
، « ان كتاب الابرار لفی عليين »( 1 ) خدايا در آن جهان بين او و آل‏
محمد ، شناسايی كامل برقرار كن . آن يكی ديگر ، رومی است ( ترك هم‏
گفته‏اند ) وقتی از روی اسب افتاد ، اباعبدالله خودشان را رساندند به‏
بالين او . اينجا ديگر منظره فوق العاده عجيب است . در حالی كه اين غلام‏
در حال بی‏هوشی بود ، يا روی چشمهايش را خون گرفته بود ، اباعبدالله سر
او را روی زانوی خودشان قرار دادند و بعد با دست خود خونها را از صورتش‏
، از جلوی چشمانش پاك كردند . و در اين بين كه حال آمد ، نگاهی به‏
اباعبدالله كرد و تبسمی نمود . اباعبدالله صورتشان را بر صورت اين غلام‏
گذاشتند كه اين ديگر منحصر به همين غلام است و علی اكبر ، درباره كس‏
ديگری ، تاريخ ، چنين چيزی را ننوشته است ، « و وضع خده علی خده » ( 2 )
يعنی صورت خودش را بر صورت او گذاشت . او آنچنان خوشحال شد كه تبسم‏
كرد : فتبسم ثم صار الی ربه ( رضی الله عنه ) ( 3 ) .

گر طبيبانه بيايی بسر بالينم
به دو عالم ندهم لذت بيماری را
سرش به دامن حسين بود كه جان به جان آفرين تسليم كرد
گفت :
اين جان عاريت كه به حافظ سپرده دوست روزی رخش ببينم و تسليم وی‏
كنم
ما در حادثه عاشورا ، از تمام جنبه‏های اسلامی ، اخلاقی ، اجتماعی ،
اندرزی ، پرخاشگری ، توحيدی ، عرفانی ، اعتقادی تجسمهايی می‏بينيم ، و
افرادی كه به اصطلاح اين نقشها را به عهده گرفته‏اند ، يعنی انجام داده‏اند
، از طفل شيرخوار تا پير مرد هفتاد و بلكه هشتاد ساله و تا پير زن جناب‏
عبدالله بن عمير كلبی هستند . سه نفر هستند كه با زن و بچه آمده‏اند خدمت‏
اباعبدالله كه بعد زن و بچه‏هايشان رفتند در حرم اباعبدالله و با آنها
بودند . بقيه زن و بچه‏هايشان همراهشان نبودند . يكی مسلم بن عوسجه است ،
ديگری عبدالله بن عمير كلبی است و يكی ديگر ، مردی است به نام جناده بن‏
حرث الانصاری .
درباره عبدالله بن عمير نوشته‏اند كه اين مرد در خارج كوفه بود كه اطلاع‏
پيدا كرد جريانهايی در كوفه رخ داده و لشكر فراهم می‏كنند برای اينكه‏
بروند به جنگ اباعبدالله . او از مجاهدين اسلام بود ، با خودش گفت به‏
خدا قسم ، من سالها با كفار به خاطر اسلام جنگيده‏ام و هرگز آن جهادها به‏
پای اين جهاد نمی‏رسد كه من از اهل بيت پيغمبر دفاع بكنم . آمد به خانه ،
به زنش گفت من چنين فكری كرده‏ام ، گفت بارك الله ، فكر بسيار خوبی‏
كرده‏ای ولی به يك شرط ، گفت چه شرطی ؟ گفت بايد مرا با خودت ببری .
زن را كه با خودش برد ، مادرش را هم
برد ، و اينها چه زنهايی هستند ! اين مرد خيلی شجاع بود و با دو نفر از
غلامان عمر سعد و عبيدالله زياد كه خودشان داوطلب شدند ، جنگيد و هر دوی‏
آنها را كه افراد بسيار قوی‏ای بودند ، از بين برد ، به اين ترتيب كه بعد
از داوطلب شدن آن دو نفر ، اباعبدالله وقتی نگاه كردند به اندام و
شانه‏ها و بازوهای اين مرد ، فرمودند اين ، مرد ميدان آنهاست و رفت و
مرد ميدانشان هم بود .
اول ، يسار نامی آمد كه غلام عمر سعد بود . عبدالله بن عمير او را از
پای در آورد ولی قبلا كسی از پشت سر به جناب عبدالله حمله كرد و اصحاب‏
اباعبدالله فرياد كشيدند : از پشت سر مواظب باش ولی تا به خود آمد او
شمشيرش را فرود آورد و پنجه‏های دست عبدالله قطع شد اما با دست ديگرش‏
او را هم از بين برد . در همان حال آمد خدمت اباعبدالله در حالی كه رجز
می‏خواند . به مادرش گفت مادر ! آيا خوب عمل كردم ؟ گفت نه ، من از تو
راضی نيستم ، من تا تو را كشته نبينم ، از تو راضی نمی‏شوم . زنش هم بود
، البته زنش جوان بود ، به دامن عبدالله بن عمير آويخت . مادر گفت كه‏
مادر ، مبادا اينجا به حرف زن گوش بكنی ، اينجا جای گوش كردن به حرف‏
زن نيست . تو اگر می‏خواهی كه من از تو راضی باشم ، جز اينكه شهيد بشوی‏
راه ديگری ندارد . اين مرد می‏رود تا شهيد می‏شود . بعد سر او را می‏برند و
می‏اندازند به طرف خيام حرم ( چند نفر هستند كه سرهايشان پرتاب شده به‏
طرف خيام حرم ، يكی از آنها ، اين مرد است ) . اين مادر ، سر پسر خود
را می‏گيرد و به سينه می‏چسباند ، می‏بوسد و می‏گويد
پسرم حالا از تو راضی شدم ، به وظيفه خودت عمل كردی . بعد می‏گويد ولی ما
چيزی را كه در راه خدا داديم ، پس نمی‏گيريم ، همان سر را پرت می‏كند به‏
سوی يكی از افراد دشمن و بعد عمود خيمه‏ای را بر می‏دارد و شروع می‏كند به‏
حمله كردن ،


انا عجوز سيدی ضعيفه
( 1 ) ، من پيرزن ضعيفه‏ای هستم ، پيرزن ناتوانم ، اما جان دارم از خاندان‏
فاطمه دفاع می‏كنم .
در كربلا ، ده يا نه طفل غير بالغ شهيد شدند . در مورد يكی از آنها ،
تاريخ می‏نو يسد : و خرج شاب قتل ابوه فی المعركه ( 2 ) جوانی كه پدرش‏
در معركه شهيد شده بود ( ولی نگفته‏اند كه پدرش چه كسی بود ، يعنی برای‏
ما مشخص نيست ) ، آمد خدمت اباعبدالله و گفت اجازه بدهيد من بروم به‏
ميدان ، فرمود : نه . همچنين فرمود : به اين جوان اجازه ندهيد به ميدان ،
برود كه پدرش كشته شده است ، همين بس است و مادرش هم در اينجا حاضر
است ، شايد او راضی نباشد . عرض كردم يا اباعبدالله اصلا اين شمشير را
مادرم به كمر من بسته است و او مرا فرستاده و به من گفته تو هم برو به‏
راه پدر و جان خودت را به قربان جان اباعبدالله كن . شروع كرد به خواهش‏
و التماس كردن تا اباعبدالله
به او اجازه داد و سر اينكه معلوم نشد كه او پسر مسلم بن عوسجه بوده يا
پسر حرث بن جناده اين است كه اين هر دو ، با خاندانشان در كربلا بوده‏اند
. البته عبدالله بن عمير هم با خاندانش در كربلا بوده ، ولی اين قدر
معلوم است كه او فرزند عبدالله بن عمير نبوده است . وقتی اين بچه آمد
به ميدان ، بر خلاف اغلب افراد كه خودشان را به پدر و جدشان معرفی‏
می‏كردند كه من فلانی هستم ، پسر فلانی ، اين كار را نكرد ، بلكه طور ديگری‏
حرف زد كه در منطق ، گوی سبقت را از همه ربود . وسط ميدان كه رسيد ،
فرياد زد :

اميری حسين و نعم الامير
سرور فؤاد البشير النذير
( 1 )
ای مردم اگر می‏خواهيد مرا بشناسيد ، من آن كسی هستم كه آقای او حسين‏
است ، من آن كسی هستم كه او مايه خوشحالی قلب پيغمبر است ، سرور فؤاد
البشير النذير . می‏بينيد بچه ، بزرگ ، شيرخوار ، هر كدام در اين حادثه ،
مقامی دارند ( مقام عجيبی ) ، حالا مقام اهل بيت پيغمبر ، وظيفه و رسالتی‏
كه زنها از نظر تبليغ داشتند ، به جای خود ( و در همه اينها خاندان‏
اباعبدالله ، خودشان از همه پيش هستند ) .
اينجا مرثيه‏ای از يكی از فرزندان امام حسين عليه السلام می‏گويم ، جناب‏
قاسم برادری دارد به نام عبدالله ( امام حسن ده سال قبل از امام‏
حسين شهيد شد ، مسموم شد و از دنيا رفت . سن اين طفل را هم ده سال‏
نوشته‏اند . يعنی وقتی كه پدر بزرگوار از دنيا رفته ، او تازه بدنيا آمده‏
و شايد بعد از آن هم بوده . به هر حال از پدر چيزی يادش نبود . و در
خانه اباعبدالله بزرگ شده بود و اباعبدالله ، هم برای او عمو بود و هم‏
به منزله پدر ) . ابا عبدالله به عمه اين طفل ، به خواهر بزرگوارش زينب‏
سپرده بود كه مراقب اين بچه‏ها بالخصوص باشند . اين پسر بچه‏ها مرتب‏
تلاش می‏كردند كه خودشان را به وسط معركه برسانند ولی مانع می‏شدند .
نمی‏دانم در آن لحظات آخر كه اباعبدالله در گودال قتلگاه افتاده بودند ،
چطور شد كه يك مرتبه اين طفل ده ساله از خيمه بيرون زد و تا زينب سلام‏
الله عليها دويد كه او را بگيرد ، خودش را از دست زينب رها كرد و گفت‏
والله لا افارق عمی ( 1 ) به خدا قسم من از عمويم جدا نمی‏شوم . به سرعت‏
خودش را رساند به اباعبدالله در حالی كه ايشان در همان قتلگاه بودند و
قدرت حركت برايشان خيلی كم بود . اين طفل آمد و آمد تا خودش را به‏
دامن عموی بزرگوار انداخت . اباعبدالله او را در دامن گرفت . شروع كرد
به صحبت كردن با عمو ، در همان حال يكی از دشمنان آمد برای اينكه ضربتی‏
به اباعبدالله بزند . اين بچه ديد كه كسی آمده به قصد كشتن اباعبدالله ،
شروع كرد به بدگويی كردن : ای پسر زناكار ! تو آمده‏ای عموی مرا بكشی ؟ به‏
خدا قسم من نمی‏گذارم . او كه شمشيرش را بلند كرد ، اين
طفل دست خودش را سپر قرار داد ، در نتيجه بعد از فرود آمدن شمشير ،
دستش به پوست آويخته شد . در اين موقع فرياد زد : يا عماه ! عمو جان !
ديدی با من چه كردند ؟ !
و لا حول ولا قوه الا بالله العلی العظيم